حالا چه کار کنیم؟
منتظر می مانیم؟
آره، ولی در حال انتظار چه کنیم؟
چطوره خودمان را دار بزنیم؟
…..
بیا هیچ کاری نکنیم، اینگونه خطرش کمتر است.
بذار منتظر بمونیم ببینیم اون چی میگه؟
کی؟
گودو
فکر خوبی است. منتظر می مانیم. تا وقتی بدانیم چقدر تاب می آریم.
ما دقیقا از او خواستیم چی کاری واسه مان بکند؟
چیز خیلی مشخصی نبود.
یجور دعا
دقیقا
یک تضرع مبهم
دقیقا
و او چی جواب داد؟
حالا تا ببینید.
که نمی تواند قول چیزی را بدهد
با خانواده اش مشورت کند
با مشاورانش
با کارگزارانش
بعدش تصمیم بگیرد
کار ما چی؟ کار ما به کجا می کشد؟
انگار دارد می آید…گوش کن.
من که چیزی نشنیدم
هیس..صدایش می آید
ترساندیم
فکر کردم او بود.
کی
گودو
…..
…..
لولیدن بی فایده است
ذات عوض نمی شود
هیچ کاری نمی شود کرد
…..
…..
-اینبار خودش است! همان است؟
کی؟
گودو؟
…..
(انتظار ادامه می یابد…خبری از گودو نیست. چند صفحه بعد:)
فردا خودمان را دار می زنیم (مکث) مگر این که گودو بیاید!
اگر آمد چی؟
نجات پیدا می کنیم.
(باز انتظار…خبری از گودو نیست. تصمیم می گیرند بروند ولی باز بی حرکت در جا می ایستند.)
اینها تکه های مختصری از نمایشنامه «در انتظار گودو» است. نمایشنامه اثری جهانی از ساموئل بکت که به معنای پوچی انسان معاصر می پردازد و در ادامه «افسانه سیزیف» آلبرت کامو است. دو نوشته بکت و کامو، دو روی یک سکه اند. پس بگذارید مختصری از کامو بگویم تا روشن تر شود از چه صحبت می کنیم.
کامو در الجزایر و زمانی که این کشور تحت استعمار فرانسه بود به دنیا آمد. او بعدها که به پاریس می رود، در مقاومت علیه آلمان نیز شرکت می کند. شاید همین مبارزات او باعث می شود تا او به پوچی زندگی و حتی مقاومت برسد. در افسانه سیزیف، کامو به این می پردازد که زندگی پوچ است و بی معنا و هیچ چیزی نمی تواند به آن معنا ببخشد: نه دین، نه فعالیت سیاسی و نه هیچ چیز دیگر. راه حل او اما پذیرش این پوچی و مبارزه با آن است: تنها راه درست این است که بپذیریم زندگی پوچ است و آنگاه با آن پوچی مبارزه کنیم و از آن لذت ببریم.
ساموئل بکت در فرانسه نیز تجربه مشابهی را در مبارزه دارد. او نیز به پوچی مبارزه و زندگی می رسد. نمایشنامه در انتظار بکت از دل همین پوچی و انتظار بکت متولد می شود و شرحی است در پوچی زندگی و انتظار. انتظاری که هیچگاه محقق نمی شود.
دو شخصیت اصلی نمایشنامه بکت از ابتدا تا انتها در نقطه ای از یک مسیر منتظر گودو هستند. از منظر آنها بالاخره گودو خواهد آمد. اما هر روزشان را به شب می رسانند اما گودو نمی آید.
اگر گودو نیاید چه؟ زندگی پوچ می شود. مگر می شود که نیاید؟ اگر نیاید خودمان را دار می زنیم. خود را می کشیم. اما آنها خود را نمی کشند چون منتظر گودو هستند.
اگر بیاید چه می شود؟ آن هم معلوم نیست. گودو حتی به آنها قولی نداده است. قرار نیست کاری برای آنها بکند. پس چرا آنها منتظر گودو هستند؟ شاید جز انتظار حلی برای آنان متصور نیست. اگر انتظار نباشد چه باید بکنند؟ خود را دار بزنند؟ نه، گودو می آید، پس نیازی به دار نیست.
این نمایشنامه اما شباهت جالبی دارد به انتظار آخر الزمانی این روزهای ما:
هر صدایی که می آید فکر می کنیم این همان گودو است: با یک شورش کور، یک جنبش اجتماعی، و یا انتخاب ترامپ همه سریع فکر می کنیم که این همان گودوست. مانند شخصیت های اصلی نمایشنامه فوق، هر رخدادی برای ما به معنای آمدن گودوست.
اما این رویدادها می آیند و می روند اما باز خبری از گودو نیست.
به احتمال زیاد نمایشنامه زندگی ما نیز مانند شخصیت های اصلی نمایشنامه با انتظار پایان خواهد یافت: نه کسی خواهد آمد، نه اتفاق بزرگی آنچنان که تصور می کنیم رخ خواهد داد و با انتظار خواهیم رفت. به احتمال زیاد نه جنگ می شود، نه تغییر ساختاری بزرگی اتفاق می افتد، و نه اوضاع به شکل جدی بهبود می یابد. همین وضع (خوب یا بد) تداوم پیدا می کند.
برای اینکه بدانید این احتمال عدم تغییر بزرگ چقدر جدی است، اجازه دهید مثالی عینی برای شما بزنم. چند سال پیش در حاشیه نشست سالانه انجمن جامعه شناسی آمریکا شاهد گفتگوی دو ایرانی دانشگاهی بودم. یکی از آنها پس از انقلاب ۵۷ ایران را ترک کرده بود و دیگری پس از رخدادهای ۸۸.
فردی که پس از رخدادهای ۸۸ ایران را ترک کرده بود گفت که «دیروز با مادرم صحبت کردم و به او وعده دادم که سال دیگر در میدان آزادی او را خواهم دید. از زمانی که از ایران بیرون آمدم، تصور می کنم سال دیگر همه چیز تمام می شود و می توانم برگردم.» نفر اول که تبسمی بر لبانش نشسته بود گفت «من سال ۵۸ از ایران بیرون زدم. من هم فکر می کردم که سال دیگر (۵۹) همه چیز تمام می شود. ایمان داشتم. کلی قراین داشتم. ولی الان چند دهه شد و آن سال نیامد. خیلی به این آرزوها دل خوش نکن.»هر دو آنها با نوعی انتظار گودویی زنده هستند.
نمی دانم چه میزان از انتظار گودویی که ما داریم ریشه در فلسفه انتظار تشیع دارد، چه میزان به پوچی زندگی مدرن بر می گردد و چه میزان به درماندگی و انسداد روزمره، اما ریشه آن هر کجا که باشد این انتظار شکل دهنده کنش های ماست. بسیاری از بحث های روزمره ما مانند شخصیت های اصلی نمایشنامه گودو بیهوده است. می آید؟ نمی آید؟ اگر بیاید چه؟ اگر نیاید چه؟ همه این بحث ها بیهوده است! بحث هایی که تنها در ایمان به آمدن گودو و نیامدن مستمر او معنا می یابد. اگر بخواهیم تغییری در رویکرد و کنش خود ایجاد کنیم، یک راه این است که باور کنیم، مانند نمایشنامه در انتظار گودو، کسی نخواهد آمد و البته چون انتهای نمایشنامه باز است باز در تعلیق می مانیم و در این تعلیق شاید بتوانیم کاری بکنیم. والبته حتی با کنش سیاسی جدی ما نیز مشخص نیست اتفاقی رخ دهد.
کنش ما قرینه «انتظار گودویی» مان می شود. و با پوچی صرف انتظار مبارزه می کند.
انتظار گودویی به تنهایی نوعی بی عملی صرف است. انتظاری بیهوده است. در آن هیچگونه مسئولیت پذیری وجود ندارد.
بسیاری «انتظار گودویی» را در پیش می گیرند تا کنشی نکنند و وجدان خود را آزرده نسازند.
باور به نیامدن گودو، ایمان به رخ ندادن آن اتفاق بزرگ، تلخ است. وحشتناک است! همه ما دوست داریم که بالاخره اتفاقی خواهد افتاد و همه چیز بهتر خواهد شد یا لا اقل همه چیز از بین برود. اما مانند شخصیت های این نمایشنامه این انتظار ما پوچ است. در نهایت نمی دانیم چیزی رخ می دهد یا نه. گرچه همیشه تصور می کنیم که « حتما اینگونه نمی ماند».
ارجح نیامدن گودوست. اگر باور کنیم که گودو نخواهد آمد، آنگاه ممکن است بتوانیم مبارزه کنیم و از پوچی مبارزاتمان لذت ببریم. مبارزات ما عملگراتر می شود.
آری، ارجح آن است که گودویی نخواهد آمد! دنیای یوتیپای من و تو هر آنچه که هست و گودوی من و تو هر کسی که هست، به احتمال قریب به یقین نخواهد آمد. اگر آمد آنگاه می توانی راه دیگری را انتخاب کن، اما تا آن زمان با آرزوها و خیال غیر واقعی زندگی پوچ را پوچ تر نسازیم.
حال که نیامده، حال که از گودو خبری نیست، کاری بکنیم.
آنانی که در انتظار گودو می مانند، گامی بر نمی دارند. ساکن اند، ساکت اند. «آمدن گودو» توجیه سکوت ، سکون و جمود آنان است.
گرچه اینبار اوضاع به جد خراب است و به نظر گودو اینبار دارد می آید! اما اگر نیامد؟
نقل قول های نمایشنامه را از کتاب در انتظار گودو، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر ماکان، گرفته ام.
«این متن را اگر میپسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.»
نویسنده: عقیل دغاقله
