هاشم حدود ۲۰ سال داشت. از خانواده ای فقیر که در حلبی آبادی های اطراف آبادان زندگی می کرد. یک روز بنایی می کرد و یک روز کشاورزی تا حفره های خرج و دخل زندگی اش را پر کند. یک روز یکی از دوستان هاشم به او پیشنهاد می دهد که به کویت برود و آنجا مشغول به کار شود. هاشم عازم کویت می شود، اما از بد روزگار و نامردمی نامردمان، سر از  عراق در می آورد و آنجا بازداشت می شود و دوباره به ایران بازگردانده می شود. این بار او نصیب دستگاه های اطلاعاتی ایران می شود که دنبال شکاری بودند تا او را به عنوان عامل یک جنایت تروریستی معرفی کنند و چه کسی بهتر از هاشم که همان زمان با آن رخداد تروریستی به عراق «فرار» کرده بود. 

هاشم به ایران منتقل می شود و مستقیم به انفرادی منتقل می شود. هاشم انفرادی و انواع شکنجه را به جان می خرد و هفته ها  مقاومت می کند و مسئولیت حادثه را بر عهده نمی گیرد. اما در نهایت پدر و برادرانش را به زندان می آورند تا شکنجه کنند. او را تهدید می کنند که اگر باز همکاری نکند نوبت به مادرش می رسد. هاشم اعتراف می کند که آن جنایت هولناک که در پی آن صدها نفر بی گناه کشته شده بودند را انجام داده است. از او می خواهند که همکارانش را معرفی کند و او نام کارگران بنایی که با او کار می کردند را معرفی می کند. سرکارگر بنایی اش را به عنوان مدیر عملیات معرفی می کند. همه آن افراد بازداشت می شوند.  مردم آبادان در برابر خانه فقیرانه پدر هاشم جمع می شوند و خواهان مجازات او می شوند. مادر و پدر هاشم بارها و بارها دچار تشنج عصبی می شوند. آنها نیز مانند مردم داغ دیده شاید روزشماری می کردند تا فرزندشان به دار مجازات آویخته شود تا شاید بتوانند راهی برای تحمل این بی آبرویی بزرگ و تهمت قتل و عمل تروریستی پیدا کنند. 

زندگی اما چندان قابل محاسبه نیست. مانند تاسی است که در هوا هزار بار چرخ می زند و تا بر زمین ننشیند آخرش را کسی نمی تواند حدس بزند.  موازی مسیر دادگاهی هاشم اتفاق دیگر در حال رخ دادن بود: یک انقلاب سیاسی چند ریشتری! انقلابی که در نتیجه آن هاشم آزاد می شود و جای او و بازجویانش عوض می شود. پس از انقلاب هاشم باز به دادگاه می رود تا به عنوان شاکی و شاهد صحبت کند و بازجویانش را در صندلی متهم ببیند و به چالش بکشاند.  

این یک داستان تخیلی نیست. بخشی از  ۱۹۸۴ جورج اورول نیز نیست. اینها بخشی از سرگذشت هاشم منیشداوی است،  جوانی که در آستانه انقلاب ۵۷ بازداشت شد و مجبور شد تا اعتراف کند سینما رکس را آتش زده است. او اما حتی نمی دانست سینما رکس کجاست که اکنون مسئولیت آتش زدن آن را بپذیرد. هاشم را در انفرادی نگه می دارند، ناخن هایش را می کشند، به مدت ۴۸ ساعت دست هایش را به پشتش دستبند می زنند، به او اجازه رفتن به دستشویی نمی دهند، چشمانش را داغ می کنند تا اعتراف کند. اما او نمی پذیرد تا آنکه  پدر و برادرانش را برای شکنجه به تهران می آورند و او را تهدید می کنند که مادرش نیز مانند پدر و برادرانش به شکنجه گاه خواهد آمد. اینجا همان جایی بود که هاشم می شکند. به قول جورج اورول در کتاب معروف ۱۹۸۴،‌ در آن انفرادی های لعنتی هر کس نقطه ضعفی دارد و هر انسانی با چیزی می شکند. «مادر» و «خانواده» همان نقطه ضعف هاشم بود. مادر برای هاشم همه چیز بود. همه خانواده او بود و همه ناموس او. و آوردن نام مادر و پدر کافی بود تا هاشم بشکند و  اعتراف کند که سینما رکس را آتش زده است. آنگونه که او در دادگاه می گوید: «من گفتم سینما آتش زدم بخاطر اینکه مادرم نیاد زندان ساواک. فقط همین.»

قسمت هایی از صحبت های هاشم منیشداوی در دادگاه سینما رکس ۱

میراث ممتد انفرادی های تاریک

هاشم و سرنوشت او روایتی تکان دهنده از یک میراث مخوف است. میراثی خشن و ممتد که  در آن انسانی بیگناه به نام «جرم امنیتی» به زندان های انفرادی برده می شود، بلاتکلیف نگاه داشته می شود، با پارانویاهای بازجویان می جنگد اما در نهایت مجبور به اعتراف می شود. بالاخره اعتراف و اعدام بهتر از زندگی حقیرانه در این انفرادی هاست. هاشم درباره یکی از دیگر از دلایل پذیرش جرم می گوید: «اول و آخر همه ما مرگ است. پس گفتم بگذار اعتراف کنم و پای چوبه دار بروم اما عذاب بیشتری را تحمل نکنم.»

بسیاری از ما امروز چیزهایی درباره سینما رکس شنیده ایم، اما بعید می دانم که از هاشم نامی شنیده باشیم. اگر هم دادگاه را دیده ایم او را فراموش کرده ایم. او بخش «هیچ» ماجراست. کارگری بیچاره که مسئولان دادگاه پس از انقلاب می گویند «عقب مانده ذهنی» است. و به قول خودش «اگر کسی من را اینطور ببینه فکر میکنه من هیچ! اما من هیچ نیست»! 

هاشم را فراموش کردیم نه فقط به این دلیل که او «هیچ» بود، نه فقط به این دلیل که او نه سر پیاز بود و نه ته پیاز. بلکه برای اینکه  قرار نبود این میراث تلخ و خشن اعتراف گیری بر بیفتد! او به حاشیه رفت تا اتاق های تاریک انفرادی خود را بازتولید نمایند. شاید بی دلیل و تصادفی نباشد که حاکم شرع وقت منطقه کسی نبود جز علی فلاحیان که شاهد ماجرای هاشم بود. فلاحیان اما باز هاشم و روایتش را «هیچ» انگاشت تا دوباره خود  آن میراث تلخ را تداوم بخشد. 

قسمت هایی از صحبت های هاشم منیشداوی در دادگاه سینما رکس ۲

این به حاشیه انگاشتن را در همان پایان صحبت های هاشم در دادگاه سینما رکس نیز می بینیم، آنجا که یکی از دستیاران دادگاه از هاشم تشکر می کند که بنشیند: « شهادت شما در جهت روشن کردن دادگاه بوده و مردم هم مطلع شدند.» این صحبت ها نشان از آن بود که داستان هاشم قرار نبود که درس عبرتی برای این میراث خشن باشد. هاشم را آورده بودند تا شاه را محکوم کنند و نه میراث او را. و اینجاست که هاشم عصبانی می شود و پاسخ می دهد «نه خیر،‌این ظلم به من شده چجور کافیه! » اما باز دستیار قاضی از او می خواهد بنشیند و هاشم پاسخی نمی دهد. کمی نگاه می کند و بعد  می خندد. خنده ای بیجا یا بجا که پرده ها را بر می افکند و «هیچ» بودن این دادگاه را برای او که می داند «هیچ» اش می انگارند به تصویر می کشد. 

هاشم از دغدغه بازجو هایش نیز می گوید. «آنها هم تحت فشار هستند.» مقام های بالاتر از آنها پاسخ می خواهند و آنها بابت این سناریوهایی که می بافند می خواهند خیال آنان را نیز راحت می کنند. در آن زمان  شاه نیز در پی آن بود که سریع هاشم به عنوان قاتل معرفی شود و فشار افکار عمومی پایان پذیرد. شاه در خاطرات خود از هاشم نام می برد و او را مجرمی معرفی می کند که «قضاتی که مرعوب شده یا جبون بودند» حاضر نبودند حکم اعدام او را امضا کنند.  

حدود چهار دهه از محاکمه هاشم می گذرد. آن زمان شاید امیدی بود که انقلاب ۵۷ نقطه پایانی بر این میراث تلخ باشد.  اما تجربه هاشم برای بسیاری دیگر از انقلابیون درس عبرتی نشد. از دل ریاست علی فلاحیان بر اداره اطلاعات قتل های زنجیره ای در آمد تا بر همگان روشن شود که میراث خشن و ممتد اعتراف گیری  را انقلاب ۵۷ نیز بر نیفکنده است. در این چهار دهه این میراث اعترافات اجباری و انفرادی ها بازتولید شد و باز تولید شد و بازتولید شد. و مشروعیت یافت و مشروعیت یافت و مشروعیت یافت. و اعترافات باور شدند و باور شدند و باور شدند.

 چرا این میراث خشن اعتراف و شکنجه  و انفرادی پس از انقلاب ۵۷ تداوم یافت و بازتولید شد؟ اگر نتوانیم به شکل عمیقی به این سوال پاسخ دهیم، آنگاه چگونه می توانیم امیدوار باشیم که هر تغییر بزرگ دیگری در آینده بتواند مانع بازتولید این میراث شود؟  پدران و مادران ما زمانی با آرزوی آزادی به خیابان ها آمدند و انقلاب ۵۷ را به ثمر رساندند. انقلابی که پشت آن پر است از شعارهای زیبا و آرمانی. اما چهل سال بعد هنوز از میوه های همان شجره خبیثه می خوریم.  اگر انقلاب ۵۷ نتوانست، چه تضمینی هست که
هر انقلاب یا تغییر و اصلاح دیگر بتواند؟

قسمت دوم: چرایی بازگشت به نقطه صفر

 امروز کسی از ما نمی داند چند نفر در آن انفرادی ها نگهداری می شوند. از تهران تا کردستان تا آذربایجان و خوزستان و بلوچستان صدها نفر بلاتکلیف در زندان ها هستند و عده بسیاری در انفرادی ها مشغول سر و کله زدن با بازجویانی هستند که در حال تدوین سناریوهای خود هستند تا اعترافاتی بگیرند و پرونده ای را مختومه اعلام کنند و بی گناهانی را به سرنوشتی نامعلوم دچار کنند. از پرونده محیط زیستی ها، تا دانشجویان، تا کارگران و تا فعالان بومی. هرازگاهی نیز حکم های سنگین زندان و اعدام صادر می شود که هیچکس نمی داند به چه گناهی.  با شنیدن صدای هاشم (که در قسمت اول بحث شد) و مقایسه آنچه بر او رفت، و با شنیدن ضجه های نوشین جعفری و حکم های سنگین فعالان سیاسی و بسیاری موارد دیگر این سوال را از خود می پرسم که چگونه شد این میراث مجازات دوباره خود را بازتولید کرد و آن هم به بدترین شکل ممکن؟ بدون پاسخ عمیق جامعه شناختی به سوالاتی درباره چرایی بازتولید این میراث ما محکوم هستیم که آن را بازتولید کنیم و حرکت های سیاسی ما -حتی سترگ- دست آورد متفاوتی نخواهند داشت. 

میراثی که در حاشیه مشروعیت یافت
در پاسخ به این سوال اجازه بدهید فرضیه ای را مطرح کنم: شکل گیری و بازتولید میراث شکنجه و اعتراف پس از انقلاب به شدت متاثر از  رابطه معیوب مرکز- پیرامون است. این میراث اعتراف و شکنجه و زندان در دوران پس از انقلاب در حاشیه بازتولید شد: در خوزستان، در کردستان، در بلوچستان و در آذربایجان. در حاشیه بود که این میراث بازتولید شد، مشروعیت یافت و هژمونیک شد. این البته به معنای رد عوامل دیگر نیست، بلکه به معنای توجه به عاملی کلیدی است که عامدانه نادیده گرفته می شود. برای توضیح این فرضیه  اجازه دهید این نقطه را بیشتر توضیح دهم. 

  با انقلاب ۵۷، جنبش و نا آرامی های فراوانی دور تا دور ایران را فرا گرفت. ناآرامی هایی که به نام «غائله» از آنها یاد می شود. غائله یعنی شر و فساد و آشوب. وبا  انقلاب ۵۷ این «شر و فساد و آشوب» سراسر کشور را در برگرفت: «وقایع کردستان،» «وقایع آذربایجان»، «وقایع خوزستان،» «وقایع ترکمن صحرا» و اعتراضات اهل سنت. این ها اصلی ترین گروهای متضرر از شکل گیری دولت مدرن رضاشاهی در ایران بودند و پس از انقلاب دنبال این بودند تا حق از دست رفته خود را مطالبه کنند. برای مرکز، اما، این حاشیه همچنان  بازنمای یک «خطر امنیتی» بود. تداوم ناآرامی در حاشیه آنهم در بحبوحه انقلاب زنگ «هراس تجزیه» را به صدا در آورده بود. در همین بزنگاه است که می بینیم آیت الله خمینی،‌ برای آرام ساختن فضا و در پاسخ به مطالبات قومی، به صراحت به تبعیض های قومی و نژادی اشاره می کند و اسلام را راه حلی برای حل این مشکل بیان می کند. آیت الله خمینی ریشه نارضایتی ها و اعتراضات را در تبعیض مرکز بر علیه پیرامون تشخیص می دهد و در یکی از سخنرانی هایش می گوید که «اسباب»  معترضان غیر فارس که دنبال حکومت «علی حده» هستند «دولت های سابق» هستند، دولت هایی که تبعیض آنها باعث شده است این مردم تصور کنند حکومت آینده همین نابرابری ها و تبعیض را بازتولید خواد کرد. در مصاحبه ای که با حسنین هیکل مورخ نامدار مصری داشتند، آیت الله خمینی عنوان می کنند:

«اینها {مردم غیر فارس} خیال کنند که‏‎ ‎‏این حکومت اسلامی هم مثل حکومت شاهنشاهی است.‏‎ ‎‏همانطور که حکومت شاهنشاهی همۀ ذخایر را می برد و کردستان در‏‎ ‎‏حال فقر بود و عرض بکنم که بیمارستان نداشتند و دانشگاه نداشتند‏‎ ‎‏و هیچ چیز، و فرض کنید که بلوچستان هم همینطور، بختیاری هم‏‎ ‎‏همینطور، اینطور بود. الآن هم که می شنوند حکومت، اصلاً در‏‎ ‎‏ذهنشان بیش از آن حکومتی که در رژیم سابق بود، نمی آید.»

منبع: مصاحبه با حسنین هیکل نویسنده مصری
تصویری از اعتراض اهل سنت در روزهای نخست بعد از انقلاب

 آیت الله خمینی اعتراض مردم حاشیه را می شنود، به آن  حق می دهد، و دلیل آن را در «ملی گرایی» و «قومیت گرایی» و «تبعیضی» می داند که رژیم شاهنشاهی باعث آن بود.  در مصاحبه دیگری که ایشان با رسانه ها داشتند عنوان می کنند که دلیل اعتراض اقلیت های قومی این بوده است که حکومت های قبلی به گروه قومی فارس بیشتر بها می دادند. ایشان عنوان می کنند: 

« چون این حکومتها اکثراً یا دائماً از یک قشر بودند، فارس مثلًا بودند، از این جهت به حوائجی که باید به کرد بدهند نمی‌دادند یا کم می‌دادند. حاجتهای بلوچ را برنمی‌آوردند یا کم برمی‌آوردند. و همین طور بختیاری و همین طور سایر قشرها.»
منبع: مصاحبه با خبرنگاران خارجی  26 آذر 1358

 این صحبت های آیت الله خمینی نشان می داد که ایشان صدای حاشیه را شنیده بودند. و  راه حل را حاکمیت اسلام می دیدند که می تواند بساط تمام اختلاف های قومی و نژادی را بر بیندازد. آیت الله خمینی مشابه همین پاسخ را به آیت الله خاقانی که از دوستان قدیمی اش در نجف بود و پس از انقلاب رهبر معنوی معترضان عرب شده بود می دهد و به ایشان می نویسد:

 در اسلام عزیز هیچ مسائل طایفی مطرح نیست و مسلمین همه با هم برادر و ید واحده هستند بر ماسوای خود. من از زمزمه‌هایی که در بعض نواحی کشور در کار است برای شکاف بین طوایف مسلمین، بسیار متأسف و متأثرم. ما برادران عرب را به جان و دل خواهان، و آنان را از خود و خود را از آنان می‌دانیم. اسلام عزیز از برکات عظیم رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – است که فخر عالَم و از مکه مکرمه ظهور فرموده‌اند؛ و ما از این جهت به ملت عرب احترام بسیار عظیم قائل هستیم. اسلام امر فرموده که مسلمین از هر طایفه‌ای هستند برادرند؛ عرب و عجم و کُرد و ترک و فارس و غیر آن مطرح نیست؛ تمام طوایف در اسلام و جمهوری اسلامی به حقوق حقه خود خواهند رسید»

منبع: نامه به آیت الله خاقانی درباره نفی گرایش های قومی

سخنرانی آیت الله خاقانی در جمع هوادارانش در روزهای خونین پس از انقلاب اسلامی ۵۷

 در حقیقت همانگونه که در این نقل قول ها – و البته در بسیاری دیگر از متونی که از ایشان به جای مانده است، آیت الله خمینی  ذیل مفهوم امت اسلام،‌ دنبال آن بودند تا مطالبات حاشیه را کمرنگ  کنند یا حداقل آنها را به تعویق بیندازد. و البته باور داشتند که مفهوم امت اسلام این معضله را حل خواهد کرد.  

پاسخ های آیت الله خمینی و اصرار او مبنی بر اینکه پس از انقلاب ۵۷ تفاوت فارس و غیر فارس از بین خواهد رفت، اما نتوانست حاشیه را آرام کند. مشکل با توصیه قابل حل نبود کما اینکه اکنون نیز با توصیه حل نمی شود. تظاهرات، درگیری ها و خشونت ها به تدریج در شهرهای مختلف عرب نشین، مناطق کرد و ترکمن و مناطق اهل سنت بالا گرفت. مناطق عرب نشین تبدیل به صحنه جنگ داخلی شدند. داستان درگیری های خونین کردستان را که بسیاری از ما و شما شنیده ایم. شهرها و استان های پیرامونی دیگر وضعیت متفاوتی نداشتند. در همین زمان بود که خبرنگار روزنامه شیکاگو تریبون در گزارشی با عنوان «خشم قرن ها میان عرب های مستأصل ایران به جوش می آید» می نویسد که «عرب ها مستاصل هستند. شما می توانید هر چیز را از آنها انتظار داشته باشید چرا که آنها می دانند این آخرین شانس آنها برای دستیابی به هدفشان-خودمختاری-است.»  در ادامه گزارش به زندگی فقیرانه مردم عرب در سرزمین پر از نفت می پردازد و می نویسد: 

در اهواز٬ یک راننده تاکسی عرب به  ساختمان استانداری تف می اندازد و داد می زند «مرگ بر مدنی» اما این در خیابان های اصلی محمره است که احساسات مردم عرب به اوج می رسد. اینجاست که بدترین شرایط زندگی مردم عرب را می توانید ببینید. در خیابان اصلی محمره-چهل متری- حاشیه نشینان عرب بعد از انقلاب بهمن ماه دیوار آجری که توسط نیروهای شاه ساخته شده بود تا هزاران کلبه گلی که مردم عرب در آن زندگی می کنند را از نظرها پنهان کند خراب کردند.» و ادامه می دهد که « در مناطق فقیر نشین محمره تلخی زندگی مردم عرب به نفرتی نژادی مبدل شده است. آنگونه که یک راننده تاکسی عرب می گوید: حتی یهود بهتر از این فارس ها هستند.»
منبع: خشم قرن ها میان عرب های مستأصل ایران به جوش می آید

تصویری از خشم و تظاهرات مردم عرب پس انقلاب ۵۷

گزارش روزنامه شیکاگو تریبون خشم و غلیان حاشیه را نشان می دهد. مردمی که در پاسخ به چند دهه تبعیض و نژاد پرستی دنبال احقاق حقوق خود بودند.
 
پاسخ مرکز به مطالبات حاشیه

در برابر درخواست های حاشیه محذوف، نظام سیاسی برآمده از انقلاب راه حل های محدودی داشت: راه حل اول بازخوانی مجدد تاریخ و روایت ایران معاصر از دل گفتگوی طولانی مدت و زمان بر بود و راه حل دوم  بلند کردن همان شمشیر و میراثی بود که نظام پهلوی بر زمین گذاشت. و واضح بود که در بحبوحه انقلاب راه دوم اختیار شد. بازتولید آن میراث کهن ریشه در این رابطه متعفن و پر ایراد و معیوب مرکز-پیرامون دارد، رابطه ای که دولت بر آمده از انقلاب را  مجبور می سازد تا به بازتولید دوباره رفتارهای گذشته بپردازد. این همان نقطه ای است که می توان از آن بازگشت به نقطه صفر یاد کرد. بازگشتی که با «هراس تجزیه» زنگ آن به صدا در آمد و  نیروهای انقلابی را کنار هم آورد.

 در مناطق عرب نشین محمد جهان آرا که بعدها به عنوان نماد انقلاب و جنگ معروف شد، تفنگ به دست گرفت و گروه های عرب را که از قضا انقلابی بودند و حامی آیت الله خمینی به تجزیه طلبی متهم کرد و مسلحانه با آنان مبارزه کرد. در روایت رسمی حکومت، محمد جهان آرا  قهرمان شد و بسیاری از مردم عربی که او کشت «ضد قهرمان.» در آن سو و در میان بسیاری از مردم عرب این قهرمان و ضد قهرمان جای خود را به یکدیگر دادند. در همین بحبوحه بود که برای «یکپارچگی کشور» سردار مدنی استاندار خوزستان شد و خلخالی به منطقه آمد تا صدها  نفر از مردم و فعالان عرب را به صف کند و بدون محاکمه به خاک و خون بکشد. 

تصویری از جنگ داخلی و درگیری های خونین تصویری دیگر از درگیری های معروف به چهارشنبه سیاه میان انقلابیون و مردم عرب
تصویری دیگر از درگیری های معروف به چهارشنبه سیاه میان انقلابیون و فعالان عرب

«وقایع خوزستان» در کنار رخدادهای کردستان، آذربایجان، ترکمن صحرا و جنبش اهل سنت در بلوچستان تنها برخی از مهمترین حوادثی بودند که با فوریت انقلابیون جدید را وادار ساخت تا قید «دموکراسی» را به شکل «موقت» بزنند و به آن میراث ممتد پناه ببرند و آن را بازتولید کنند. این رخدادها و حوادث انقلابیون جدید را متوجه ساخت که آن میراث کهن و خشن مجازات، آن اعتراف گیری های اجباری، و آن احکام سنگین تنها به دلیل خودکامگی شخص شاه نبود. آن میراث شاید تنها شیوه ای از حکومت داری بود که می توانست «ایران یکپارچه» را به شکل کنونی و با روایت کنونی اش در برابر مطالبات حاشیه و «هراس تجزیه» محفوظ نگه دارد. یحتمل این انقلابیون امیدوار بودند که بعد از آنکه «غائله ها» خوابید دوباره رویای دموکراسی را در تهران تعبیر کنند و به نقاط دیگر گسترش دهند. آنها شاید مطالبات حاشیه را نمی فهمیدند و آنان را متهم به تندروی می کردند.آنها شاید اولویت را به امور دیگری می دادند. دلیل هر آنچه بود، آنان راهی پیش پای خود برای تداوم «ایران یکپارچه» بدون رجوع مجدد به سرکوب نمی دیدند. اما نمی دانستند که آن «میراث مجازات و شکنجه» غده ای است سرطانی که اگر شکل گرفت به سرعت به بافتهای دیگر سرایت می کند و خود آنان اولین قربانیان آن خواهند بود.  راه وآلترناتیو دیگر، البته، پذیرفتن نگاه، تعریف و روایت دیگری از ایران بود که تمام بنیان های دوران معاصر ایران را بر هم می ریخت. نگاهی به ایران که نه آن زمان و نه اکنون جایی برای آن در فلسفه سیاسی ایران وجود ندارد و کمتر کسی درباره آن اندیشیده است. 

گزارش نیویورک تایمز از درگیری های چهارشنبه سیاه و مصاحبه با آیت الله خاقانی

همین فقدان روایت بدیل است که علی فلاحیان  را که خود شاهد مستقیم داستان هاشم بود را مجبور می کند تا به عنوان حاکم شرع دوباره  آن میراث کهن را بازتولید کند. و البته کدام «آزادیخواه ایران دوست»  دیگری را می توانید تصور کنید که کاری غیر از آنچه فلاحیان،‌خلخالی، مدنی انجام دادند می توانستند در خوزستان انجام دهند؟ هر کدام از اپوزیسیون و دموکراسی خواهان که امروز ادعای مخالفت با این میراث کهن را می کند و ادعای «دموکراسی خواهی» دارند این سوال را صادقانه از خود بپرسد که اگر به جای این چهره های انقلابی ۵۷  در استان خوزستان و یا کردستان و یا در میان مردم ترکمن و یا بلوچستان بودند چه می کردند؟ و اگر پاسخی متفاوت از آنچه خلخالی و دیگر انقلابیون به آن رسیدند نداشت آنگاه سنگ مخالفت و شمشیر اپوزیسیونی را بر زمین بیندازد و کنار بروند. بهتر بگویم ادعای دموکراسی را بیخیال شوند و به ادعای قبضه قدرت کفایت کنند. 
متوجه باشیم که لحظه ای که مهر تایید بر کنش های خلخالی و مدنی و جهان آرا و دیگر انقلابیون زدید حکم به «امتناع دموکراسی» در ایران نیز داده اید.  این امتناع دموکراسی را در لحظاتی می بینید که بسیاری حاضر نیستند معترض وضع موجود بشوند و دلیل خود را صراحتا «خطر تجزیه» عنوان می کنند. البته ایرادی ندارد. آنها حق دارند که این خطر را جدی تلقی کنند و به دلیل آن با آغوش فاشیسم پناه بیاورند و هیچ اقدام اعتراضی نکنند. اما آنها اگر صادقانه  به فکر ایران و آینده آن هستند باید به این سوال پاسخ دهند که چگونه می شود خطر تجزیه را رفع کرد و راه را برای دموکراسی آینده باز کرد؟ اگر «هراس تجزیه» جدی است و اگر روز و شب ده ها بار عنوان« تجزیه طلب» و «تجزیه» به کار می آید، آنگاه بهتر نیست به این سوال بیندیشیم «چرا تجزیه طلبی؟» و اگر راه حل «امت اسلام» که آیت الله خمینی پیشنهاد کردند جواب نداده است، آنگاه می توانیم از خود بپرسیم که راه جایگزین و بدیل چیست؟ پاسخ به سوالاتی این چنینی بحثی در حاشیه مباحث دموکراسی خواهی در ایران نیست. پاسخ به این سوالات قلب و هسته اصلی امکان یا امتناع دموکراسی در ایران است.  راه ایران به دموکراسی از مسیر پاسخ به روایت های محذوف،‌مطالبات و خواسته های حاشیه محذوف می گذرد. از مسیر بازخوانی تاریخ. از مسیر پرسش از چرایی ها و پاسخ به آن پرسش ها. از مسیر صحبت کردن درباره تجربه های متفاوت ما از ایران. دموکراسی با باز کردن گفتگو درباره این میوه های ممنوعه ممکن می شود و نه از راه فیلتر کردن صداها. می دانم سخت است اما اگر می خواهید روزی را ببینید که آن میراث کهن به پایان رسیده است لاجرم باید دست در دست این راه را با هم برویم. دموکراسی و آزادی در مرکز بدون پاسخ به سوالات و مطالبات من حاشیه ممکن نیست. من حاشیه، من ترک، من کرد، من بلوچ، من عرب، من ترکمن، من اهل سنت بخشی از راه حل هستیم و نه سنگ پیش رو. از حاشیه نترسید، در عوض از ترس خود از حاشیه بترسید. از ترسی که مانع می شود حاشیه را ببینید، از ترسی که باعث می شود حاشیه را سانسور کنید و از ترسی که باعث می شود به حاشیه فکر نکنید. این ترس را بشکنید و دموکراسی برای ایران را ممکن سازید.

ادامه دارد…
نویسنده: عقیل دغاقله
«اگر می‌پسندید، با دوستان خود به اشتراک بگذارید.»
به کانال ریزوم بپیوندید.

قسمت دوم یادداشت «شکنجه و حقیقت» با عنوان: چرایی بازگشت به نقطه صفر را اینجا بخوانید.